نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

لحظه ها را متوقف کنید.....

دخترم عشق زیبایم ،دنیای بی دغدغه ام،آرام جانم...کاش میتوانستم لحظه ها را برای همیشه متوقف کنم و تمام سالهای باقیمانده عمرم را در چشمای قشنگت عاشقی کنم..خوشحالم از داشتنت تا بی نهایت ..ممنونم که عشق را با تمام معنایش و با تمام لذتش با آغوش کوچکت به ما بخشیدی و برایمان زندگی را با لبخندهایت پر از رنگ کردی ......مهتابم ..آرامم ...عاشقانه میپرستمت....       پی نوشت:19 روزه که وبتو آپ نکردم معذرت میخوام دخترم آخه مامانی مریض بود ولی الان برات جبران میکنم عشقم...این روزهایمان را در ادامه مطلب ببین....   عشق من این بافتنی ها رو چند وقت پیش از یک سایت برات سفارش دادم  با چند تا هد خوشگل مبارکت باشه...
30 دی 1391

18مین ماه زندگیت پر ستاره مهتابم...

سلام دختر قشنگم..شکوفه بهارم..عشق جاودانه ام...18 امین ماهگردت مبارک...سبد سبد عشق وسلامتی تقدیم تو باد...وباز هم هزار بار ممنون که بهشت قشنگتو واسه اومدن به کلبه ی کوچیک مامان و بابا ترک کردی و زندگیمون رو غرق نور عاشقانه ات کردی مهتابم...دوستت داریم تا پای جان.. پی نوشت:امروز واکسن 18 ماهگیتو زدیم...تا الان که همه چی خوب بوده و تو مثل فرشته ها خوابیدی..قد و وزنت هم خوب بود..خدا رو بابت همه چی شاکرم...راستی عشقم پارسال مثل این روز آخرین روز مرخصی و با تو بودن بود...چقدر زود یک سال گذشت از اونهمه دغدغه پی نوشت 2:امروز سال نو میلادی هم شروع شد چه تقارن قشنگی...   ...
28 دی 1391

اولین برف...

این عکس اولین برخوردت با برفه..بردمت خونه مادربزرگ که تو حیاط برف بازی کنیم ولی میونه ی خوبی باهاش نداشتی و حتی دستتو نمیزدی بهش..برات عجیب بود و شاید کمی ترسناک دیشبم موقع باریدن برف توی ماشین میگشتیم و بابایی برات شعر گنجشکک اشی مشی رو خوند وتا اومدن به خونه قشنگ یادش گرفته بودی فقط با "گوله میشی" مشکل داری..خدایا بخاطر این همه نعمتت شکر...   ...
12 دی 1391

18 ماهگی و چند عکس

دخترم روزها مثل برق میگذرند ..نمیدانم از خوشحالی بودن با توست که گذرش اینچنین شتابنده است یا از بخت من که به این آسانی روزهای شیرین حضورت را یکی پس از دیگری رج میزنم بی آنکه آنگونه که میخواهم از وجودت لبریز شوم...شادیم:آغوشت پهنه بی انتهای خوشبختی من است..نمیخواهم به فرداها و ترک این آغوش فکر کنم میخواهم لحظه لحظه اش را برای فرداهای دلتنگیم در آغوش کشم.. داری حاضر میشی عشقم...:) خواب فرشته ام وسط یه باغ گل... اینم شب چله خونه مامان بزرگ ...   ...
6 دی 1391

مهتابم در17 امین ماه زندگیش...

اولش بگم که فقط 16 روز دیگه مونده تا واکسن 18 ماهگیت...بازم استرس دارم..امیدوارم این دفعه هم مثل سریهای پیش همه چی به خوبی بگذره ولی عوضش تا 6سالگی دیگه راحتیم..البته یک چشم بهم زدن میگذره..مثل این 18 ماه که گذرشو احساس نکردیم...عزیزم دختر گلم حسابی خانم و فهمیده شدی ..تو کارای خونه بهم کمک میکنی ..اینقدم خانمی که اگه چیزی بخوری آشغالشو زمین نمیندازی یا میدی به من یا خودت میندازی تو سینک ظرفشویی...فدای قدو بالات که الان دیگه به سینک میرسه...عاشق زیورآلاتی و همیشه گردنبندای خاله رو ازش میگیریو میندازی گردنت...هر تغییری تو ظاهرت میدم میگی:"بلیم آینه ببینیم"..از الان معلومه دخملم قرتیه خلاصه همه چی با تو عالیه البته مامان دیروز سرما خورده و ...
6 دی 1391

دایی آخری و عکساش!!

دیروز چند تا عکس بامزه توی لپ تاب دایی آخری جون (دایی جواد عزیز) دیدم که خودم کلی یاد قدیما کردمو خندیدم...برات اینجا میذارمشون ...دلم برای اون روزات تنگ شد خوشگلم...   الهی ابروهاتو ببین!! به چی داشتی ایجوری بامزه نیگا میکردی؟؟ عکس تمام لپ مهتاب....!!!! اینم توپولوی مامان...قربونت برم من.. اینجا هم باغمون رفته بودیم توت خورون...این گل عجیبم اونجا پیدا کردی... الهی قربون خنده ی دخمل بی دندونم بشم من... ...
4 دی 1391
1